مثل برق و باد گذشت... فرهاد به استقلال برنگشت... از استقلال دور ماند... شاید تاوان اشتباهش در جدایی از استقلال فصل قبل را می پردازد... شاید هم چوب شاگرد حجازی بودن را می خورد... بهرحال حجازی محبوب نیست... لااقل در میان پادشاهان امروز... و مجیز گویانشان... روزگار گذشت... سال 1391... ولی خب بهرحال نشد... ولی خدا را شکر دعای فرج خواندن هایت سبب فرجی شد برای اخر فصل... تا هییت مدیره ی متعهد با حضوری خودجوش در خانه ات، تمنا کنند که بیایی... امان از این عشق که تو را حتی از کشاورزی هم دور میکند... و نمی توانی روی هوادارن استقلال را زمین بزنی... تو هم هرچند وقت یکبار میروی و دوباره تشریف میاوری... ایا تا بحال از خودت پرسیده ای چرا فرهاد از خودت محبوب ترست؟ ایا پرسیده ای بچه ای بنام فرهاد مجیدی که هنوز یک تار مویش سفید نیست چرا از منی که کلی جام در کارنامه دارم خواهان بیشتری دارد؟
برای درهمی یا شاید قراردادی با سرداران... البته ابتدایش با دعای فرج...
شاید خیلی ها ندیده باشند... یا شاید نخواهند ببینند... ولی ما دیده ایم و شنیده ایم بزرگوار...
یادمان هست فاصله ی مردانگی و یارو بودن مجید جلالی چند ماه کوتاه بود ... ما که یادمان نرفته با واعظ اشتیانی جنگی راه انداختی چون در اسیا اخر شدی... ما که یادمان نرفته از کجا فهمیدی فلان خبرنگار حرام (...) است...
برایت خاطره ای میگویم از روزگاری شاید دور...
استقلال بود و الوصل... تو رو ی نیمکت استقلال جا خوش کرده بودی برای سه سال... پشتوانه ی قرارداد سه ساله ات چه بود ،نمی دانم... ولی اطمینان دارم موفقیت هایت نبود... اخر بزرگتر از تو هم، این مدت فرصت برای عرض اندام در استقلال نداشتند...
فرهاد در ان روز به استقلال گل زد... و به اندک شادی پرداخت... دلگیر شدی بزرگوار... از اینکه فرهاد استقلالی برای گل زدن به تیم سابقش شادی می کند... هرچند کوتاه باشد... راست هم گفتی... فرهاد نباید شاد می بود... ولی هرچه باشد او هنوز جوان بود...
به استقلال برگشتی... همان تیمی که قرار بود سال قبلش در پلی اف لیگ قهرمانان به ذوب اهن ببازد...
امدی به استقلال... گفتی امده ام برای کمک... و به کمک همه نیاز دارم... باورمان شد... گفتیم اگر دوستش نداریم لااقل سکوت کنیم... چون دیده بودیم دوستانت را... هواداران دو اتیشه ات را... البته فقط وقتی می باختیم یا مساوی می کردیم... سال قبل و سال های قبل... بهرحال ما استقلالی هستیم...
فرهاد مجیدی سال قبل رفت... درست زمانی که استقلال و مظلومی بشدت به او نیاز داشتند...
برایت شرح نمی دهم بزرگوار... چون زبانم مو در اورده...
فقط یک جمله...
فرهاد با همه ی اشتباهاتش ، بود یا نبود...روحیه بود... فرهاد در تیم دیگری بود و پیراهن ابی بر تن 4 را نشان داد... همان دل ابی ها را بدست اورد... ولی تو وقتی در تیم دیگری بودی... دستانت را مشت کردی... روزی که مشت دلت وا شد ان روز دوست داشتنی خواهی شد...
نظرات شما عزیزان: