دریغا در این روزگاران چهار
سیَه کرد بر لُنگیان روزگار
چنان اوفتادش به خشتک چهار
که هر چهار بُرجش شده تار و مار
ز چرخ چهارم فلک داد زد
که زاییده اند لنگیان زیر بار
بیا لنگیا شش نویس و ببر
در کوزه ی عمه ی خود گذار
تو که یک ستاره نداری به سر
سر او برِ تاجدارت چه کار؟
همانا همان بِه که خامش شود
به رزم اندرون مرد هیچی ندار
شنیدی که فرهاد کُوه کن چه گفت؟
که شیرین کند این چهار زهرمار
برو خوش نشین گوشه مستراح
که با آفتابه نشیند به صحبت تغار
چو گردد جهان پاک از رنگ سرخ
تو ای ابر اردیبهشتی بر ایران ببار
نظرات شما عزیزان: